"در پیچ و تاب جاده ی شهادت"
وقتی رسیدیم دزفول و وسایلمان را جابه جا کردیم، گفت « می روم سوسنگرد. » گفتم « مادر منو نمی بری اون جلو رو ببینم ؟ » گفت « اگه دلتون خواست، با ماشین های راه بیایید. این ماشین مال بیت الماله.»
این خاطره از قول یکی از دوستاشه که میگفت:
به سرمان زد زنش بدهیم. عیالم یکی از دوستانش را که دو تا کوچه آن طرف تر می نشستند، پیش نهاد کرد. به مهدی گفتم. دختر را دید. خیلی پسندیده بود. گفت « باید مادرم هم ببیندش. » مادر و خواهرش آمدند اهواز. زیاد چشمشان را نگرفت. مادرش گفت « توی قم، دخترا از خداشونه زنِ مهدی بشن. چرا از این جا زن بگیره ؟ » مهدی چیزی نگفت. بهش گفتم « مگه نپسندیده بودی ؟ » گفت « آقا رحمان، من رفتنیم. زنم باید کسی باشه که خانواده ام قبولش داشته باشن تا بعد از من مواظبش باشن. »
"مهدی زین الدین"، منم مثل بقیه نمیخوام اول از همه شروع کنم به گفتن اینکه این شهید تو زندگی 25 سالش، دنیا دو تا پیشنهاد چرب و نرم بهش میده که جفتش رو خیلی راحت رد میکنه:
یکی وقتی رتبه 4 پزشکی دانشگاه شیراز میشه و به خاطر کارای انقلابی که داشته انصراف میده
دومی ام وقتی با رفتنش به پاریس برا ادامه تحصیل از طرف دانشگاه سوربن موافقت میشه و به خاطر صحبتای امام که گفته بودن "کشور به شما احتیاج داره"2، از رفتن منصرف میشه
و نمیخوام مثل بقیه همین اول بگم که طرف مسئول اطلاعات عملیات سپاه بوده و خیلی از لحاظ اطلاعاتی تو جنگ میترکونه! اما معمولا کسی متوجه این قضیه نمیشده به خاطر تواضع و این حرفا!
نه من نمیخوام مثل بقیه از همین اول این حرفا رو بزنم چون مطمئنم به این راحتیا نبوده!
قبرش تو بهشت قم هست!
قبر! ینی جایی که آدما دفن میشن اونجا، دوس دارم باهاتون ساده حرف بزنم، بیآلایش و به دور از هیچ تشریفاتی!
اگه شمام اینجوری دوس دارید، میتونید تو نظراتتون اعلام کنید تا از این به بعد با هم راحت باشیم.
داشتیم راجع به مهدی میگفتیم.
این خاطراتی که من نوشتم یه روی ماجراست، شاید اون رویی که همه دیدیدیم و ساده قضاوت کردیم که:
واااای خوش به حالش، چه آدم خوبی بوده، بابا ما که نمیتونیم مثل اونا باشیم!، انگار که طرف معصوم بوده، بدون این که درک کنیم بابا اونم نفس داشته، اونم با نفسش جنگیده، اونم درد کشیده، اونم آدم بوده، بابا اونم دل داشته، میتونسته هر کدوم از تصمیمات من و شما رو تو این موقعیتا بگیره و بهونشم این باشه که: بابا ما که نمیتونیم مثل اونا باشیم! حالا این اونا کین، خدا میدونه!
آره میخوام روی دیگه ی ماجرا رو اونجوری که خودم فک کردم و استنباط کردم، براتون تعریف کنم، گرچه شاید یه کم بزرگنمایی کرده باشم و شاید اصل ماجرا همین نبوده باشه ولی..... حد اقلش اینه که مطمئنم که ماجرا به این راحتیا نبوده، ینی حداقل تو زندگی خودم که شاید هیچوقت اونطوری که باید و شاید برای خدا نبوده، تو برهه هایی که یه خرده همچین بفمهمی نفهمی و البته تف به ریا عاشق خدا بودم، بهم ثابت شده که برای "برای خدا بودن" باید چالش ها و دو راهی های زیادی رو تحمل کنی و نبری و نبازی و کم نیاری و همچنان عاشق بمونی!
و اما اون روی ماجرا!
اون رویی که سخته دیدنش، سخته چون اونوقت درد داره قبول کردن اینکه بابا ما که میتونیم مثل اونا باشیم! پس درد داره وقتی که میتونی باشی و نیستی!
درد داره قبول کردن اینکه داری خودتو گول میزنی اگه بهونه ی سوتی دادن هات اینه که نمیتونی.
چون بالقوه بی نهایتی! ینی میتونی بی نهایت باشی! پس بهونت به قول خودمون خیلی بنی اسرائیلیه!
میدونم یه خرده سطح بالا حرف زدم، بالقوه ینی اینکه توانایی چیزی رو داری فقط باید تلاش کنی و یه کم همت داشته باشی و یه کم، شایدم یه زیاد! توکل! تا بهش برسی.
روی دیگه ی ماجرا اینه:
سکانس اول:
وقتی که به دلش افتاد که باید بره خونه چون الان مادرش به کمکش و به حضورش احتیاج داره، خب با توجه به اینکه مسئول اطلاعات عملیات بوده که کم چیزی نیست و کلی کار رو سرش ریخته بود و همه روش حساب میکردن، با خودش گفت: حالا یکی پیدا میشه به مامان رسیدگی کنه، من اینجا حضورم مهمتره، خب اگه من نباشم همه کارا میمونه رو زمین، بیخیال ایشالله مامان هم راضی هست که من اینجا باشم. تازه من اگه برم بچه ها چی میگن؟ میگن ببین به خاطر مامانش گذاشت رفت، انگار نه انگار که اینجا کلی کار مونده رو زمین و خدا هم راضی نیست که اون بره.
تا اینجای کارو داشته باش که آقا شیطونه و نفس محترم اماره دارن نهایت تلاش خودشونو میکنن!
حالا نوبت مهدی هست، نوبت خود خودش!: چی داری میگی مهدی، نکنه فک کردی تا حالا تو داشتی کاری میکردی مگه تو قران نخوندی که"و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی"3 یعنی: وقتی تیر انداختی و به هدف خورد در واقع تو نبودی بلکه خدا بود. پس حالا چی شده که فک میکنی اگه بری کارا جلو نمیره؟
تازه مگه تو قران نخوندی که "و اخفض لهما جناح الذل من الرحمه"4 یعنی: و از سر مهربانی بال فروتنی بر آنان بگستر
پس چرا فک میکنی کاری مهمتر از مادرت هست؟
مگه هزار بار تو دعا کمیل نخوندی که " کم من ثنا جمیل لست اهلا له نشرته"5و چه تعریف های زیبایی که من شایسته ی اونا نبودم و تو انتشار دادی
مگه تو قران نخوندی که"من کان یرید العزة فلله العزة جمیعا"6 یعنی: کسی که خواهان عزت است (باید از خدا بخواهد، چرا که ) تمام عزت برای خداست.
.
پس چرا اینقدر نظر بقیه برات مهم شده؟
مهدی تو نباید ببازی، به خدا ثابت کن محکمی، ثابت کن عاشقی، کم نیار، تو رو خدا کم نیار، باید بری خونه، باید بری، این نفسو لهش کن، ثابت کن لیاقت شهادت داری، الان وقتشه باید خودشیرینی کنی برای خدا!
خلاصه مهدی وسایلاشو جمع کرد و راهی خونه شد. چون الان با دعوایی که با خودش کرده بود براش ثابت شده بود که لازم نیست تو هیچ محکمه ای برای عزیز موندن از خودش دفاع کنه همین که تو محکمه ی خدا دفاعیه داره کافیه! ینی لازم نیست برای خونه رفتن دلیل بیاره برای کسی.
رسید خونه
دوباره همکاریهای دوجانبه ی نفس و آقا شیطونه شروع شد: چقد خسته ام دوس دارم الان که میرم تو خونه، مامان یه غذای مشت درس کرده باشه، بعد حداقل دوسه ساعت بخوابم، بعدش پاشم با انرژی تو راه خدا فعالیت کنم.
ولی وقتی رسید خونه ماجرا از قرار دیگه ای بود مامان افتاده بود تو رخت خواب و مریض بود.
اول خشکش زد.
حالا نوبت مهدی بود، خودِ خودش: مهدی! مهدی! به چی داری فک میکنی؟ شک نکن اینا همش کار خداس! از دست تو خدایا! خیلی حالمو میگیری! یا بهتر بگم حال میدی بهم! خب باشه اشکال نداره میخوای ثابت کنم لیاقت عشقتو دارم، باشه تو که میدونی این کارا بی فایدس من که ولت نمیکنم، خب البته میدونم اینا به خاطر اینه که خیلی دوسم داری، آخه یه مهدی که بیشتر نداری، میخوای سفت و محکم دوست داشته باشم، باشه حله...
و رفت به سمت آشپزخونه و .....
سکانس دوم:
داشت میرفت سوسنگرد،مامان با کلی ذوق و شوق رو کرد به مهدی و گفت: مادر منو نمیبری اون جلو رو ببینم.
وای خدایا نکن این کارا رو با ما، خدایا تو که میدونی این ماشین مال من نیست که راحت مامانمو سوارش کنم ببرم. حالا چیکار کنم اگرم بگم نه که دل مامانم میشکنه و بیا و درستش کن، خب حالا یه بار که طوری نیست، میبرم مامانو بعد توبه میکنم، بین بد و بدتر دارم بدو انتخاب میکنم دیگه تازه با اون آیه هم جور درمیاد "واخفض لهما...چیه چرا معطلی اگه بگی نه اونوقت مادرت دلش میشکنه ها...عجب آدمی هستی..
اِ........بسه دیگه خودتم میدونی داری خودتو گول میزنی...
اگه اینکارو کنم یه چیزی تو دلم میگه باز روم نمیشه شب عملیات از خدا شهادت بخوام یا بازم به دلم نیست چون میدونم اینجا کار ناتموم دارم، توبه نکرده
کی میگه دل مامان با گناه نکردن من میشکنه، اصلا مگه تو قران از همون ابتدایی هزار بار نخوندیم که ان الله یحب المتوکلین باشه حالا منم به خدا توکل میکنم و میگم نه! اگه وعده ی خدا راسته که راسته هم عزیز کرده ی خدا میشم هم عزیز کرده ی مامان، با یه تیر دو نشون!
خدایا توکل به خودت، چشماشو بست و مامانو صدا کرد.
مامان....
و سکانس آخر:
ماجرای ازدواج!
خب این دختره که خوبه! مام که پسندیدیم، ایشالله مامانم که بیاد حتما قبول میکنه و حله، بالاخره مام یه سر و سامونی میگیریم!
مامان اومد اهواز و بعد از بررسی های لازم گفت: خب پسرم به نظرم اگه بیای شهر خودمون زنت بدیم بهتر باشه!
ینی یه امتحان دیگه!
امتحان ثابت قدم بودن تو عشق!
تو بحث ازدواج آخه چرا؟ خدایا این یه موردو بیخیال شو باور کن قول میدم عاشقت بمونم، من که همیشه ثابت کردم، ینی باورم نداری؟
نه این حرفا انگار بی فایدس خدا تصمیم خودشو گرفته!
و این یه امتحان دیگس، هر پله ای رو که رد میکنم پله های بعدی بلند تر و سختتره، و بهای بعدی سنگینتر
ولی اگه قراره عاشق بمونی تا آخرین لحظه باید ثابت کنی که پایه ای، پایه ی عشق به هر قیمتی که شده!
شاید گاهی وقتا قیمتش قیمتی ترین چیزی باشه که تو زندگی برات عزیزه، ولی برام ثابت شده این ماجرا تا جایی پیش میره که هیچ چیزی جز خودش و جاذبه هایی که مایل به خودش باشن برات عزیز نمیمونه!
اگه فک میکنی مَرد این راهی باید مَرد درد باشی چون این عشق گاهی قیمتش خیلی بالا میزنه قیمتش گاهی عشقه!
اگه فک میکنی حتی اگه این دو راهی پیش بیاد ثابت قدم موندنت برات گرون تموم نمیشه، و هنوزم میتونی احساس کنی که ثروتمندترین آدم دنیایی، اگه تا این حد خدات بزرگ شده، اگه تا این حد قیمتی شده، اگه مرد دردی بسمالله.
خدا تو قران بعد از این که ماجرای این دردها و امتحانات رو تعریف میکنه و میگه که "تلک الایام نداولها بین الناس..."7و این روزهاییست که بین مردم میگردانیم...
خب این ینی واسه یه عده ی خاصی نیست هر کدومتون که ادعای عشق داشته باشید، با ادعا نمیشه باید بهاشو بپردازید.
"و لیمحص الله الذین امنو..."8 تا خدا خالص گرداند آنان را که ایمان آوردند...
این ینی تا عشقتون خالص بشه، آی کسایی که ادعای عشق دارید
"و یمحق الکافرین"9 و کافران را نابود گرداند.
و اینم ینی تو جریان این امتحانات کافرا نابود میشن.
و من باور دارم و ایمان و آرزو که تو جز گروه اولی، که با این امتحانها خالص میشوند و طلای وجودشان ناب میشود.
انشالله.
1) عرفان نظر آهاری
2) امام خمینی(ره): به ایران برگردید زیرا ایران به جوانانی مثل شما نیازمند است
3) آیه 17 سوره انفال
4) آیه 24 سوره اسرا
5)فرازی از دعای زیبای کمیل
6) آیه 10 سوره فاطر
7) آیه 140 سوره آل عمران
8) آیه 141 سوره آل عمران
9) آیه 141سوره آل عمران
.